loading...
فان جوک|خنده دارترین جوک ها وعکس ها
Admin بازدید : 345 نظرات (0)

داستان خنده دار

یک مرد لاف زن, پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می‌کرد و به مجلس ثروتمندان می‌رفت و چنین وانمود می‌کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می‌کشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا …

Admin بازدید : 519 نظرات (0)

داستان کوتاه زیبای”دانه های قهوه”

داستان کوتاه زیبایدانه های قهوه

داستان کوتاه زیبای”دانه های قهوه”

“داستان کوتاه” و پندآموز دانه های قهوه یکی از بهترین داستان های کوتا به حساب میاد.امیدوارم لذت ببرید.

 

زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.

مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغ‌ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟

ادامه در ادامه مطلب

Admin بازدید : 480 نظرات (0)

rahafun.com short story 3 داستان کوتاه پندآموز

3 داستان کوتاه پندآموز

داستان اولی :

روزی گاندی با قطار در حال مسافرت بود که به علت بی توجهی ، یک لنگه از کفش های نو او که به تازگی خریده بود از قطار بیرون افتاد ؛ مسافران دیگر برای او تاسف خوردند ولی گاندی بلافاصله لنگه دیگر کفشش را هم به بیرون انداخت ! همه با تعجب به او نگاه کردند اما او با لبخندی رضایت بخش گفت : یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند مطمئنا خیلی خوشحال خواهد شد !
خوشبختی یگانه چیزی است که می توانیم بی آنکه خود داشته باشیم ، دیگران را از آن برخوردار کنیم …

.

.

.

 

 

به ادامه مطلب مراجعه کنید...

Admin بازدید : 508 نظرات (0)

داستان غم انگیز عاشقانه

patugh داستان غم انگیز عاشقانه

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روزعلی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…

درباره ما
نازجوک, فان جوک، سرگرمی تفریحی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    پسری یا دختر؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 795
  • کل نظرات : 1787
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1118
  • آی پی امروز : 38
  • آی پی دیروز : 199
  • بازدید امروز : 43
  • باردید دیروز : 621
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 7,800
  • بازدید ماه : 10,098
  • بازدید سال : 77,238
  • بازدید کلی : 3,114,494